عماد همراه با بتمن در این روزها

من با کمک مامان و بابا اینجا را درست کردم و با کمک انها می خوام اینجا بمونم

عماد همراه با بتمن در این روزها

من با کمک مامان و بابا اینجا را درست کردم و با کمک انها می خوام اینجا بمونم

ماهی که میخواست خورشید راخاموش کند.

 

 

این داستان در مورد یک ماهیست که همیشه میخواست خورشید را خاموش کند وبقیه ماهی ها مسخره اش می کردند موقع غروب که می شد ان ماهی قصه ما فکر می کرد اب  ریخته می شود روی  خورشید وخاموش می شود. 

تا یک روز یک ماهی دانا به دریای آنها امد و به او گفت:<تو نمی توانی خورشید را خاموش کنی وقت هایی که تو فکر می کنی خورشید داره خاموش می شود اشتباه فکر می کنی یعنی اینکه داره شب میشه. 

و ماهی قصه ی ما فهمید که نمی تواند خورشید را خاموش کند.


نویسنده:عماد

نظرات 16 + ارسال نظر
بابا جمعه 28 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 07:14 ب.ظ

سلام عماد
آفرین
امیدوارم باز هم تند تند توی وبلاگت بنویسی

مامان جمعه 28 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 07:53 ب.ظ

آفرین عزیزممممممممممم

خانم روستایی سه‌شنبه 2 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 09:02 ق.ظ

سلام مهندس.کارت عالیه امیدوارم روز به روز به معلوماتت اضافه بشه مایه افتخار مدرسه ماهستی فقط بیا یکم قابلیتای وبلاگت رو ببر بالا مثلا دیکشنری داخلش بذار اینجوری فوق العاده میشه.

محمد سه‌شنبه 2 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 09:51 ق.ظ http://mm-shirazi.blogfa.com/

سلام خیلی خوب می نویسی با توجه به سن و سالت .. انشا الله
موفق باشی آیندگان به امثال تو نیاز دارند

سارا پنج‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 04:04 ب.ظ

عماد عزیز داستانت زیبا بود
بیشتر بنویس

سارا شنبه 6 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 03:32 ق.ظ http://tajrobe2010ss.blogfa.com

داستان قشنگی بود .
عکس های خودت هم در پست های قبلی زیبا بود
موفق باشی

نجمه رستمی شنبه 6 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 03:24 ب.ظ

خیییییییییییییییییییلی خوب بود عمادجان
بازهم بنویس عزیزم.

پونه شنبه 6 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 07:32 ب.ظ

عماد عزیز ، داستان کوتاه جالبی نوشته بودی

مریم شنبه 6 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 09:49 ب.ظ

آفرین خاله جون...

پزشک طرحی دوشنبه 8 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 11:14 ب.ظ http://pezeshketarhi.blogfa.com

سلام عماد عزیزم. من نمیدونستم که شما وبلاگ داری.
اکثر نوشته هاتون رو خوندم . ایشالا همیشه سالم باشی.

آناهیتا پنج‌شنبه 11 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 11:55 ق.ظ http://www.elahebaran.blogfa.com

سلام آقا عماد عزیز
خیلی قشنگ نوشتی عزیزم. آفرین به هوش و استعدادت

دخترمهربون سرزمین احساس دوشنبه 2 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 11:00 ق.ظ http://kindgirl510.blogfa.com

روزی روزگاری در شهری شلوغ دخترک7ساله و مهربانی زندگی میکرد که به تازگی صاحب برادری کوچک و زیبا شده بود
دخترک همیشه دوست داشت به همه کمک کندحتی به کسانی که نمی شناخت یک روز در پارک بازی می کرد پسرکی که لباس ژولیده ای داشت به دخترک نزدیک شد و از او کمک خواست دخترک کیکی در دست داشت پسرک گفت که بسیار گرسنه است و پول می خواهد تا غذا تهیه کند دخترک پول توجیبی انروزش را به پسرک داد پسر رفت و دخترک به بازی ادامه داد
بعد از اندکی برای آب خوردن به ان طرف پارک رفت و دید که پسرک از دکه ی پارک با همان پول دارد سیگار می خرددخترک ناراحت شد و به سراغ مادرش امد و ماجرا را تعریف کرد و به دخترک گفت شاید بهتر بود به اندازه همان کیک برایش مهربانی می کردی
مهربانی زیاد ان روز دخترک نتیجه خوبی نداشت از ان روز به بعد دخترک تصمیم گرفت مهربانی هایش را اندازه بگیرد و مهربانی های بزرگ را فقط برای خانواده اش صرف کند

دخترمهربون سرزمین احساس دوشنبه 2 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 11:01 ق.ظ http://kindgirl510.blogfa.com

آقا معلم اجازه
نظرتون چیه راجع به قصه ای که نوشتیم

دخترمهربون سرزمین احساس دوشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 09:34 ب.ظ http://kindgirl510.blogfa.com

راستی عماد جان می تونی داستان و به عنوان یه پست بذاری تو وبلاگت
من این داستان و هیچ جایه دیگه ای نمی نویسم
یه هدیه مخصویه واسه یه پسر خوب
داستان مال خودت

علی راد چهارشنبه 30 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 03:35 ب.ظ

درود آقا عماد
خوبی؟خواهر کوچولوت خوبه؟
منو یادت می آد؟
سال نوی شما مبارک. ایشالا سال جدید موفقیت های زیادی کسب کنی.

حس هفتم شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 05:54 ب.ظ http://seventhhess.persianblog.ir/

سلام عمادجوون
نوشته های خوبی داری دقیقا مثل دختر گلم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد