این داستان در مورد یک ماهیست که همیشه میخواست خورشید را خاموش کند وبقیه ماهی ها مسخره اش می کردند موقع غروب که می شد ان ماهی قصه ما فکر می کرد اب ریخته می شود روی خورشید وخاموش می شود.
تا یک روز یک ماهی دانا به دریای آنها امد و به او گفت:<تو نمی توانی خورشید را خاموش کنی وقت هایی که تو فکر می کنی خورشید داره خاموش می شود اشتباه فکر می کنی یعنی اینکه داره شب میشه.
و ماهی قصه ی ما فهمید که نمی تواند خورشید را خاموش کند.
نویسنده:عماد