روزی مردی در حال مسافرت بود که ماشینش کنار یک صومعه خراب شد.او از افراد صومعه درخواست کمک کرد و انها به او کمک کردند و شب به او جا دادند.نیمه های شب مرد ناگهان با صدای عجییی از خواب بیدار شد.او تا به حال همچین صدایی نشنیده بود. او از یکی از افراد صومعه پرسید:این صدای چیست؟راهب گفت:من نمیتوانم به تو بگویم.فردای ان روز مرد از افراد صومعه خداحافظی کرد و راهی شد.ولی همه اش به این فکر میکرد که این صدای چی بوده است!؟یک سال بعد مرد دوباره به صومعه برگشت و گفت:من میخواهم بدانم این صدای چیست!یکی از راهب ها گفت:نمیتوانم به تو بگویم!؟چون تو یک راهب نیستی!!!کرد گفت:چگونه میتوانم یک راهب شوم؟راهب گفت:امشب را اینجا بمان ولی فردا صبح خیلی زود از اینجا برو.باید بروی دور تا دور دنیا را دور بزنی و تعداد تمام برگ ها و سنگ های تمام دنیا را برایمان بیاوری.مرد شب را انجام ماند و صبح زود راه افتاد.مرد پس از ده سال برگشت و گفت تعداد برگ های دنیا ؟و تعداد سنگ های دنیا ؟ است.راهب گفت:درست است حالا بیا تا راز صدا را به تو بگویم.انها اول پشت یک در چوبی رفتند اما را باز کردند و به یک در سنگی رسیدن بعد یاقوت بعد یاقوت کبود و .. واخرین درهم الماس.مرد ان چیزی را که میدید باور نمیکرد بالاخره راز صدا را پیدا کرد.او تا به حال همچین چیزی ندیده بود.
ولی من نمیتوانم به شما بگویم که او چه چیزی دیده بود چون شما یک راهب نیستید.