۱-رفتم میوه فروشی میخواستم بلالی بخرم.اشتباهی گفتم ببخشید اقا بقالی دارید؟
۲-توی مدرسه بودیم. مدیر اومد داخل کلاس و گفت چه خبره هر کدومتون یه رنگ پوشه اوردید. از فردا همتون قرمز اسمونی میارید!!!
سلااااااااام.
من دوباره برگشتم.
دست جیغ هوراااااا
هیپ هیپ هورااا
هیپ هیپ هورااا
من با اتفاقات تازه برگشتم.
و همینطور که بابام گفت چند وقت پیش یه لبتابم گرفتیم
سلام به دوستان من دوباره برگشتم ببخشید که چندین روز نبودم!!!ولی همونطور که توی عنوان نوشتم چیزای تازه مثلا تبلت خریدم
پاپیون خریدم!!!خیلیم پاپیونمو دوست دارم!!!اتفاقات تازه مثل عروسیه عموم!!!خیلی خوش گذشت این بهترین عروسی ای بود که
رفتم!!!راستی یادم رفت بگم که این پست را با تبلتم نوشتم!!!
منتظره نظرات خوبتون هستم عسلم هم خوبه....
.
.
.
.
.
.
.
.
نویسنده عماد
این داستان در مورد یک ماهیست که همیشه میخواست خورشید را خاموش کند وبقیه ماهی ها مسخره اش می کردند موقع غروب که می شد ان ماهی قصه ما فکر می کرد اب ریخته می شود روی خورشید وخاموش می شود.
تا یک روز یک ماهی دانا به دریای آنها امد و به او گفت:<تو نمی توانی خورشید را خاموش کنی وقت هایی که تو فکر می کنی خورشید داره خاموش می شود اشتباه فکر می کنی یعنی اینکه داره شب میشه.
و ماهی قصه ی ما فهمید که نمی تواند خورشید را خاموش کند.
نویسنده:عماد
پدرم هستم
تلفن زنگ زدومدیرمدرسه گوشی را برداشت .از آن طرف صدایی
گفت:«آقای مدیرامروز پسرم نمی تواند به مدرسه بیاید.»
مدیرمدرسه پرسید:«شما؟»
صدا جواب داد:«من پدرم هستم!»